کوچک‌های بزرگ

برای همه دختران ایران

کوچک‌های بزرگ

برای همه دختران ایران

درباره بلاگ

از خدا می‌خواهم
همه دختران دنیا
خوب زندگی کنند
و بودنشان و خوبی‌هایشان
لبخند بنشاند بر لب امامشان (عج)
بشوند نور چشم حضرت
آنچه خوانده ام
دیده‌ام
شنیده‌ام
حس کرده‌ام و فهمیده‌ام
را مادرانه هدیه می‌دهم
به همه دخترانی که
می‌شناسم و نمی‌شناسم
شاید روزی، جایی، به کار کسی بیاید.

***
وقتی نرم نرمک قد می کشند،
میشوند محبوبه پدران.
وقت آیینه و شمعدان و نقل و گل،
خورشید خانه همسرند.
و فرشته بی بال خداوندند،
وقتی ردای مادری تن می کنند.
دخترها ...

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۰ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۱۶

بی دست کربلا دست مرا بگیر

یک پوستر داشتیم از مشک و سقا. حضرت کنار رود زانو زده بود. دو دستش از آب پر بود و به آسمان چشم دوخته بود. 
پوستر را امیر خریده بود. همان سالی که طوفان از دست دادن افتاده بود به جان خانواده ما و آخرینش مامانی بود. داشت روی تخت بیمارستان از دستمان میرفت و هیچ کاری برایش نمی‌کردیم. درست‌ترش این که کاری از دستمان برنمی‌آمد. مامان که دمدمه اذان صبح زنگ زد دانستم کار تمام است. اما ما به امید نیاز داشتیم. برای اینکه به خودمان و دیگران ثابت کنیم دنیا به این بدی‌ها هم نیست. که وقتی فکرش را نمیکنی معجزه از راه میرسد. که دری هیچ دری تا ابد بسته نمی‌ماند. ما به امید و معجزه احتیاج داشتیم اما چیزی در چنته نداشتیم. خاطره‌ای برای روزهای سختمان لازم داشتیم که به چشم دیده باشیم پایان شب سیه سپید است. چیزی اما نبود. ما شکست خورده بودیم. ناامیدی چنگ انداخته بود به جانمان و داشتیم از پا می‌افتادیم. به خودم که آمدم کمد را ریخته بودم بیرون و پوستر لوله شده را باز کرده بودم روی زمین و بی هیچ کلمه‌ای فقط نگاهش میکردم...
سالها از آن روز گذشته، مامانی از تخت بیمارستان بلند شد و به خانه برگشت اما یک سال بعد آن ماجرا، چشمهایش را برای  همیشه بست. سالها از آن سحر گذشته و ما خاطره‌ای داریم برای تعریف کردن. از معجزه‌ای که در سخت‌ترین حالت، به دادمان رسید و شعله امید را در دلمان زنده نگه داشت. 
هنوز هم همان تصویر، همان پوستری که نمی‌دانم در کدام اسباب کشی گم شد دستمان را می‌گیرد و نمی‌گذارد زمین‌گیر شویم. هنوز هم وقتی چشمهایم از بدی دنیا و گره‌های کور زندگی سرخ میشود، همان سقای چشم دوخته به آسمان به دادم می‌رسد که «هی...دنیا به این بدی‌ها هم نیست. آن شب را که یادت نرفته؟»

۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۳۹

نور حسین تابید

 

انگار وقتی اسمت را از آسمان آوردند به لحظه‌های پریشانی ما هم فکر کردند. به آن لحظه ناامیدی دکترها از بهبودی، به آن تلفن‌های هراسان بی وقت. به آن ساعت‌های تحمل درد ناشناس، به ثانیه‌های تمام نشدنی تکان خوردن زمین، به لحظه ناگهانی تصادف در تاریکی...به ساعتهای پریشانی و پشیمانی، اضطراب و اضطرار...

انگار وقتی قنداقه‌ات را دادند دست پیامبر، به همه ما فکر کردند. موقع انتخاب اسم، به تک تک ما شکسته‌ها، دست بسته‌ها، جواب کرده‌ها، از نفس افتاده‌ها نگاه کردند و بعد اسمت را گذاشتند حسین. اصلا شاید محض خاطر لحظه‌های سخت ما و ثانیه‌هایی که زبانمان از ترس و نگرانی بند می‌آید، اسمت را ساده و کوتاه و یک قسمتی انتخاب کردند. آنقدر ساده که حتی لحظه آخر، وقت رنگ باختن دنیا، وقت افتادن پرده ظاهر، باز هم بشود راحت صدایت زد و به انتظار دستگیریت نشست.

+اعیاد پیش رو مبارک. 

+المستغاث بک یا صاحب الزمان

۰۶ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۱۹

درآویختگان به شاخه طوبی

تیتر چند صفحه پشت سر هم از مفاتیح جلد قرمز در شرح فضایل ماه شعبان، این بود: 

«درآویختگان به شاخه طوبی»

اما ما عجول‌ها، ما حاجتمندان کم طاقت، کم‌صبرهای گریان، باوضو و بی‌وضو، شب کنکور، صبح اعلام نتایج، وقت دل سپردن به کسی که نمی دانستیم دلش با ما هست یا نه، هنگامه دلشوره بی‌خبری، وقت اضطرار غربالگری چهارماهگی، شب بی سحری که عزیزی را باید می‌سپردیم به خاک، موقع استیصال دست و پنجه نرم کردن با دردهای ناشناخته، بی هیچ آداب و ترتیبی، می‌رفتیم سراغ مفاتیح. چشم می‌چرخاندیم پی دعای سریع الاجابه و ختم مجرب و نمازهای حاجت سریع الاثر. 

هیچوقت فرصت نشد بنشینم و آرام و به صبر آن چند صفحه طولانی را بخوانم. هرگز به شاخه طوبی فکر نکردم. از دلم نگذشت چطور میشود دست دراز کرد و به  شاخه طوبی  آویخت. این روزها اما که همه در تعلیقی مبهم گرفتاریم؛ اولین ماه شعبانی است که  دلم میخواهد سر صبر وضو بگیرم چادر نماز گلدار سبزم را سرکنم و بی دغدغه، دست دراز کنم و خودم را به شاخه طوبایی برسانم که ریشه‌اش در آسمان است و سر شاخه‌هایش از پنجره‌ خانه‌های ما سبز و تازه تو آمده.

+ماه سرور اهل بیت، ماه شعبان عزیز مهنا و مبارک. 

+المستغاث بک یا صاحب الزمان