چهارصد و ده
استکانها را از روی زمین و میزها جمع میکنم. سارا با شتابی بی دلیل شمعهای کنار قاب عکس را خاموش میکند و با صدایی که همه بشنوند میگوید: «خانم جون هم با این وصیتش دست همه مون رو گذاشت تو پوست گردو. آخه کی کله سحر جمعه پا میشه بیاد اینجا چهار خط دعا بخونه و بره؟ میرفتیم سر خاک بهتر نبود؟» حرفش را نشنیده میگیرم و سوالش را بی جواب میگذارم. سارا با عجله پوست میوهها را توی سطل میریزد و باز میگوید: «بعدش هم این کارها تجربه میخواد. ما کی تا حالا روضه برگزار کردیم. اصلا نمیدونیم باید چیکار کنیم. اصلا به کی میخواین بگین بیاد دعا رو بخونه؟» یک لحظه دست از کار میکشد و با شیطنت و لبخند میگوید: «نکنه آرش میخواد بیاد دعا رو بخونه؟» بی حالت به سارا نگاه میکنم و زیر لب میگویم: «کی بهتر از آرش؟» سارا ریسه میرود از خنده. پروین توی چارچوب در ظاهر میشود، چشم غرهای به سارا میرود و یادآوری میکند که ما عزاداریم. سارا که هنوز میخندد، به من که دارم خرده شیرینیها را از روی فرش جمع میکنم نگاهی می اندازد و می گوید: «مامان ببین خاله چی میگه. میخواد بده آرش دعا بخونه.» به پروین نگاه نمیکنم اما دلم میخواهد آرش دعای فردا را بخواند، حتی اگر تپق بزند و با ریتم مرسوم خواندن دعاها آشنا نباشد. حتی اگر بلد نباشد با سوز صدایش گریه بگیرد. حتی اگر نداند آخر مجلس باید برای ذوی الحقوق دعا کرد و برای صاحب البیت مغفرت طلبید. برایم مهم نیست آرش بعد از فوت برادرم، چند سالی برای ادامه تحصیل–به قول خانوم جون- رفته فرنگ و شاید خیلی با قواعد این جور مراسم آشنا نباشد. مهم برای من حال خوب آرش است. دریافتهای فطری عمیقش از عالم. این را از همان فرودگاه و چشمهایش فهمیدم. اما توی بهشت زهرا وقتی بین بغض و گریه، دستش را روی شانهام گذاشت و در گوشم گفت: «کسی که خانوم جون یک عمر صداش زده، نمیشه حالا دستش رو نگیره. رسم محبت همینه. مگه نه؟» فهمیدم آرش از همه ما مومنتر است. وقتی دیشب هم بعد از رفتن مهمانها، صدایم زد و حرز امام زمان را که مادرجون وقت رفتنش با وضو و بسم الله گردنش انداخته بود، درآورد و جوری که انگار میخواست بزرگترین راز زندگیاش را برملا کند، گفت: «عمه پوری همه روزهایی که تنها بودم، کسی مراقبم بود. حواسش بهم بود. انگار داشت از یک بلندی نگاهم میکرد. مثل بابا نگاهم میکرد اصلا.» فهمیدم آرش راز بزرگی را کیلومترها آن طرفتر، در قلب انگلیس، دریافت کرده است. حالا که وقت وصیت خانوم جان بود، حالا که باید صدای دعای محبوب خانوم جان توی خانه میپیچید و از درخت توت و دیوارها عبور میکرد و کوچه و شهر و اصلا جهان را پر میکرد ، چه کسی شایسته تر از آرش میتوانست بخواند: «بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ نَازِحٍ مَا نَزَحَ (یَنْزَحُ) عَنَّا»
+ هذا یوم الجمعه